منشور نفس

شعرواره‌های مسعود نصرتی (نوین)

منشور نفس

شعرواره‌های مسعود نصرتی (نوین)

منشور نفس

شاگردم و استاد تویی،‌ نکته بیاموز!

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است



زندگی دیدن و شیدا شدن است
در میان گذر سلسله ثانیه‌ها
که امان بر کس و نا کس ندهند
پی خود گشتن و پیدا شدن است
فرصت بودن ما
که چو سرمایه ماست
چه فنا گشته و یا
چه به یغما ببرند
همه‌اش خسران است
پس چرا نیکی را
نکنیم پخش بر این عرصه سبز دنیا
که نشیند بر بار
که ثمرها دارد
شاید آن یار بیاید که دلم غم دارد
تا به دل گویم باز
که من آن شمس جهان
معنی مطلق عصمت به زمان را
نشانت دادم
چه کسان آمده و نیست شدند
چه بسا صحنه‌گر قصه ابلیس شدند
که از آنها اثری نیست به جا
من نخواهم این را
ای امیر دلها
بر دلم راه گشا
و به چشمان ترم نور افزا
و به عقل، فهمش را
که مرا خوشبختی
از خدمت به شاه زمان نیست جدا
تا بدان روز حساب
چون بد و خوب عمل را
نمایان سازند
به ازای کِبر این سودا
نکنندم رسوا
و نگردم خجل از پاره تن
و ثمینه گوهر ختم نبوت
زهرا
سلام الله علیها و ابیها

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۲۰
مسعود نصرتی (نوین)



فصل سرمستی ابر است غنیمت شمرید
نغمه‌ی خیس بهار است غنیمت شمرید

بلبلان رقص‌کنان شعر خدا می‌خوانند
همه جا شور و سرور است غنیمت شمرید

بوی هستی ز زمین خیزد و از زینت باغ
گلبن آکنده ز عطر است غنیمت شمرید

شده آن پیک وزان تا برساند پیغام
قاصدی بهر نگار است غنیمت شمرید

فصل تبدیل به اعلا ز سرای نیستی است
موسم فکرت و نور است غنیمت شمرید

برو سجّاده عزلت تو به دوری افکن
او به آغوش و کنار است غنیمت شمرید

من که مبهوت ز بخشندگی او گشتم
عفو و رحمت بسیار است غنیمت شمرید

یک سخن مانده ز دل تا که غزل ختم شود
وقت بوسیدن یار است غنیمت شمرید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۹:۵۰
مسعود نصرتی (نوین)



آن هیمنه‌ی دیو‌صفتان نیست شد و رفت
وان صورتک چهره‌یشان نیست شد و رفت

روزی برسد که خبر از ظلم نباشد
گوییم که بیامد وَ بتان نیست شد و رفت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۰۲
مسعود نصرتی (نوین)



دیروز خبر از دعوت مهمان بشنیدم
زانوی غم از فکر خریدش به برم شد

ناچار به کیف زن خویش قصد بکردم
زان مبلغ خرده به دو صد جان به درم شد

با سختی خاصی که به تشریح نگنجد
من میوه خریدم ولیکن دردسرم شد

بگذار نگویم که ز مهمان چه شنیدم
آنچه که نبود لایق خویش و پدرم شد

معشوقه دگر من نپذیرد به غلامی
دیدی که به یکباره چطور خاک به سرم شد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۰:۴۲
مسعود نصرتی (نوین)



در طینت خود میل وزان می‌بینم
یک گرگ فروخفته به جان می‌بینم

لیک از کرم و حکمت آن صورتگر
من گوهر عشق وجه ضمان می‌بینم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۱۴
مسعود نصرتی (نوین)