دلم تنهاتر از تنهاست در این ایّام طوفانی
خودت از هر کسی بهتر دلیلش را که میدانی
لبانم را به یک بوسه به هم میدوزی و ای کاش ...
تو تنها همدمی هستی که از صحبت گریزانی
مسعود نصرتی (نوین)
مَلَکی آمد و شد مدّعی جان، خوش باش!
تو که رفتی شده این مرگ چه آسان، خوش باش!
لحظهی سوختنم کس که به دادم نرسید
قطرهی اشک من اکنون شده باران، خوش باش!
همهی «ما» شدن زندگیام از کف رفت
منِ «او» بوده به زعم تو شد «ایشان»، خوش باش!
منِ نادان که چه بیهوده به تو دل بستم
بعدِ عمری بشوی ناقض پیمان!؟ خوش باش!
...
باشد اینقدر اگر رنجش من میخواهی
تو و این همهمهی سیل رقیبان، خوش باش!
مسعود نصرتی (نوین)
دیریست نگاهت به دل من زده پیوند
ای درخور تو مُلک بخارا و سمرقند
گیسو مفشان چون که به یغما ببرندش
هر کس که بر این شمسِ کهن سایه بیافکند
فتوای مشایخ همه تبدیل یقین شد
آن لحظه که خوردند به لبهای تو سوگند
در فلسفهی خلقت عالَم شده تثبیت
سخت است که از قامت رعنای تو دل کند
یک نظم نوین آر که شهری شده آشوب
کس نیست کند صید پریشان تو در بند
مسعود نصرتی (نوین)
ویرایش شده
برای بهتر شدن شعرم و به کمک برخی دوستان گرامی، تغییرات کوچکی در نسخه اولیه ی آن دادم
عزیزِ جان بیا و دلبری کن
برایم بیعصا پیغمبری کن
تو که شعر مرا آتش کشیدی
بیا و گویشم را هم دری کن
ببین عشق مرا اینگونه خالص
بچش یک بوسه، بعدش داوری کن
شنیدی عاشق از رونق بیافتد؟!
تو در بندش بگیر و زرگری کن
سکوت خانه محتاج نگاه است
به یک آری بیا و سروری کن
مسعود نصرتی (نوین)
ای کاش به آمال کهن جامه بپوشم
در راهِ به در کردنِ عشاق تو کوشم
رخصت بدهی در همه بازار بگویم
من نیز به رخسار تو آیینهفروشم
مسعود نصرتی (نوین)
میتوانم قطرهای باشم ز اشک دیدهات
تکه برگی بر سر شاخی ز غم خشکیدهات
میتوانم در هجوم سایههای سرد یأس
قلعهای باشم برای قلب خنجر خوردهات
میتوانم هیزمی باشم برای شعلهای
مرهمی بر دست از دست فریب رنجیدهات
میتوانی چون نسیمی بید مجنون را به رقص
وابداری بهر درمان دل افسردهات
میتوانی خاطری باشی که در وقت دعا
یادم آید گرمی آغوش عطر آکندهات
میشود در گیر و دار هجمههای زندگی
خانهای از نو بسازیم بر غم پوسیدهات
میشود کل جهان را بین خود قسمت کنیم
مهر تو از آن من، باقی فدای دیدهات